Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع

Bale-khiyal

خاطره نویسی با نام مستعار ماه بانو/هرنوع کپی ممنوع

عمه ی خیاط یا دکتر!!

عمه ی خیاط یا دکتر!!!

سالهای آخر دبیرستان اولین نوه ی خونواده ی ما به دنیا اومد!!
یه دخترکوچولو ودوست داشتنی!!
خدای من ! عمه شده بودم!!
نمی دونستم طعم عمه شدن اینقدر شیرینه!
نرگس جون خواهر عزیزم که از من کوچک تر بودن مثل من عاشق ریحانه بودن!!
  • ایشون یک سال بعد از دوره ی ما که درس طرح کاد برا بار اول جزو برنامه ی درسی
شده بود،توی مدرسه  با علاقه تموم خیاطی رو کم وبیش یاد گرفتن!!
با وجود ریحانه جون نرگس هرجا تکه پارچه ای پیدا می کردن براش لباس می دوختن!
نرگس جون خیلی روحیه ی ملایم وآرومی داشتن یعنی خیلی صبوروباحوصله بودن
به طوری که بچه هاکنار ایشون خیلی احساس آرامش می کردن!
ریحانه حدود سه ساله شده بود واز اونجایی که خیلی به نوشابه علاقه داشت همیشه 
برا خریدن وخوردنش با مامانش چونه می زد!
یه روز که با مامانش میره نوشابه بخره تو راه برگشت درحالی که شیشه ی نوشابه
دستش بود ، بدو بدو می کرد که زمین خورد و شیشه تو دستش شکست!
دستش بریده بود ونیاز به بخیه داشت
ریحانه رو برا بخیه وپانسمان به درمونگاه می برن!
مامان ریحانه براش توضیح داد بودن که باید دستت رو آقا دکتر بدوزن!!!
اگه دختر خوبی باشی و داد وبیداد نکنی اصلا دردت نمیاد!!
ریحانه گریان به درمونگاه رسید 
همین که چشمش به دکتر افتاد جمله ای گفت که همه به خنده افتادن!!!
طفلکی درحالی که فریاد می زد و اشک می ریخت با همون زبون شیرین وبچه گونه
می گفت :
دستمو باید عمه م بدوزه!!!
دکتر با تعجب پرسید:
عمه این بچه دکتره اونوقت آوردینش پیش من؟؟!!
مامان ریحانه جواب داد :
آقای دکتر عمه ش چون خیاطن  ولباسهای قشنگ براش می دوزن ،
ریحانه فکرمی کنه می تونن دستشون رو هم بدون اینکه درد داشته باشه ، بدوزه!!!!

این یک خاطره ی به یاد موندنی برا همه مون به خصوص خود ریحانه شده 
حتی تو دوره ی تحصیل زنگ انشا این خاطره رو توکلاس خوند ونمره ی خوبی
هم گرفت!

ای کاش با بزرگ شدن بچه ها پاکی دلشون هم بزرگتر بشه!!!

به یاد ماندنی ترین بیست عمر!!!

تازه وارد مقطع جدید تحصیلی شده بودم
سال اول دبیرستان ورشته ی علوم انسانی
تو دوره ی ما ؛ ازهمان پایه اول تعیین رشته میکردیم 
ومن به خاطرعلاقه رشته علوم انسانی را انتخاب کرده بودم 
همه درسها رو دوست داشتم اما از همون جلسه اول به شیمی خیلی علاقه مند شدم 
آخه جلسه اول ؛ دبیر شیمی سرکلاس اومدن 
خیلی باانرژی و مهربون با صدایی بلند ورسا وچهره ای خندان 
همون جلسه اول بعد از معارفه شروع کردن به تدریس 
و بعد هم گفتن کی درس رو یادگرفته؟!
من که خیلی مشتاق درس بودم بلند شدم ودرس رو توضیح دادم 
ایشون ازمن تشکرکردن اما نمره ای درکارنبود!!
جلسه دوم وقتی معلممون اومدن ؛ فکر می کنین اولین کاری که
انجام دادن چی بود؟؟!
اگه نتونستین حدس بزنین حق دارین چون ما هم فکرش رو نمی کردیم!!
فوری وبی مقدمه یه نگاهی به من کردن وگفتن : 
خانم  ........... شما اسمت و فامیلت این بود دیگه؟؟!!
با گفتن بله  تصدیقش کردم وبا نگاهم این هوش وحواس رو تحسین نمودم
بعدش دفتر کلاس رو باز کردن وگفتن اینم یه بیست به خاطر جلسه ی قبل!!!
به وجد اومده بودم!
هنوز مزه ی شیرین اون بیست رو حس میکنم و هیچ بیستی تا حالا جای
اونو برام نگرفته!


دست گل من ونرگس!!!

دست گل من ونرگس!!

اگرچه توشهرغریبی بودیم ، اما یک خانواده ی مهربون وهمدل وهم زبون بودیم!
هم بازی من علاوه بردخترای همسایه، خواهر نازنینم بود که حدود ٢سال ازمن کوچکترن!

هوا گرم بود نمی تونستیم بریم بیرون ، برا همین رفتیم به حیاط پشتی خونه مون 
خیلی قشنگ بود !
یه حوض نسبنا بزرگ!
یه باغچه که پربود از ساقه های نی!
با گلهای کاغذی که خیلی دوستشون داشتم!
وصدای جیرجیرک ها !! که گاه واقعا سرسام آوربود!!
پروانه ها وسنجاقک ها هم که برا خودشون تو دار و درختا جولان می دادن!!
و... البته چند تا جوجه ومرغ وخروس!!

بانرگس لب حوض نشسته بودیم وبا جوجه هابازی می کردیم!
اومدیم به خیال خودمون پروبال جوجه مون رو تمیز کنیم واونو حموم کنیم!!!
که ای دل غافل افتاد تو آب وتا بیایم نجاتش بدیم ، خفه شد!!
عذاب وجدان وحس ترحم یه طرف ! کی جواب برادرمو می داد؟!!
آخه برادرم عاشق جوجه ومرغ و خروس و... بود!
مثل همیشه که وقتی از همه جا مونده میشدیم، می رفتیم سراغ فرشته نجاتمون،
این بارم دست به دامن مامان شدیم!
مادرم اول کمی سرزنشمون کردن و خط ونشون کشیدن ، ولی بعد دیدن چاره ای ندارن جز
همکاری وطرح نقشه!!
جوجه رو از آب درآوردن و کمی نون گذاشتن تو دهان جوجه !!!
واین یعنی تبرئه کردن ما!!
گرچه برادرم زیرک تر از اون بود که گول بخوره ولی خدارو شکر همه چیز به خیر گذشت!!!

اما خودمونیم !! بیچاره اون جوجه !!
دست گل من ونرگس بود دیگه !!

جوجه های من ونرگس!

جوجه های من ونرگس

شاید خیلی بخندین اگه بدونی که من وخواهرم نرگس چه اسمایی برا جوجه هامون انتخاب
کرده بودیم !!
اما ما که بخیل نیستیم!!
من عاشق خنده های مخاطبان خودمم!!
بعد ازاین همه خاطرات تلخ و ملال آور، این خنده نوش جونتون!
البته تو پرانتزبگم :(الهی بمیرم برای اونایی که ناراحتشون کردم اما حرف دله !
نمیشه کاریش کرد.)
بگذرم...
من ونرگس هرکدوم یه جوجه داشتیم 
اسم یکیشون ژیلا واسم یکی دیگشون ژاله بود!!
نرگس اینقدر با احساس با ژیلا رفتارمی کرد که هر که نمی دونست فکرمیکردژیلا
خواهرش یا دوستشه !
روزهای طاقت فرسای ما. درکنار این دو جوجه قابل تحمل تر می شد !
انگار اونا بخشی از زندگی ما شده بودن !!
باهاشون بازی می کردیم ! حرف می زدیم! می خندیدیم!!
بغلشون می کردیم وبراشون لالایی می خوندیم!
خلاصه با ژیلا وژاله مانوس شده بودیم!!
یه روز که از مدرسه برگشتیم ، هرچی گشتیم پیداشون نکردیم .
انگار آب شده بودن ورفته بودن تو زمین!!
هرجایی که فکرشو بکنین گشتیم الا.......
آره به جز قابلمه مامان جون رو!
این بمونه که اون روز مادرمون هرشگردی که داشتن به کاربردن تا ناپدید شدن
ژیلا وژاله رو توجیه کنن ، ولی ما قانع نشدیم!
تا این که برادرم با شیطنت خاص خود وبا گوشه چشمی به دیگ غذا اشاره کردن!!
همه چی دستگیرمون شده بود!!
دیگه ازدست فرشته مهربونمون هم با شیطنت های برادرم کاری برنمی اومد!!
اشک من ونرکس دراومد !
اون روز حتی دلمون نیومد سرسفره بشینیم چه برسه به این که ..
نمی تونم ادامه بدم ! آخه گفتنش هم کودک درونم رو آزار میده!!!

آلبوم دل!

آلبوم دل!!

دنیای تصاویر دنیای عجیب و غریبی ست !
یکی از عجایبش اینه که خاطرات آدمارو برای روز مبادا ذخیره می کنه!
وقتی دلتنگ میشیم!
وقتی دلمون هوای اونایی رو میکنه که دوستش داری اما یا ازشون دوریم یا 
دیگه از نعمت وجودشون محرومیم!!
وقتی بغض داریم ونمی تونیم ، بباریم!
بادیدن چند تا عکس خاطرات تجدید میشه ودلتنگی ها کمی مهربان تر !!
الان حال وهوای من همون طوریه!
عکسی از قدیما دلموراهی چندین سال قبل کرد!
ومنو دوباره به هفتگل منتقل کرد، البته فقط خیالم رو!
انگار همین دیروز بود !
٢٢ بهمن رو میگم ! بعد از پیروزی انقلاب بازار عکس گرم بود !
برا این که از این قافله عقب نمونم چادرم روسرم کردم .
چادری با زمینه ی کرم و طرح های کوچیک قهو ه ای!
من وسط بودم ویک طرفم خواهرم که برادرکوچیکمو بغل کرده بودن،
با افتخارتصویر امام رو به دست گرفتم و با دوستان وبچه های محل روبروی خونه مون
نشستیم وبرادرم از ما عکس گرفتن!
صداونور فلش دوربین رو الان هم حس می کنم !
هم چنین حضورمهربانانه ی دوستان را !
عکسی درقاب آلبوم ویادی در آلبوم دل!!

دوستم مینا

دوستم مینا

گوشه ی حیاط مدرسه نشسته بود و زارزار گریه می کرد !
خودش هم می دونست چقدر دوستش دارم!
هم کلاسی بودیم..
سال سوم ابتدایی!
دختری خوش قلب ومهربون !
کمی دور و برش پلکیدم!
هی نازش کردم!
قربون صدقه ش رفتم!
فایده ای نداشت!
شروع کردم براش شعر بازی معروف اون دوره رو خوندم:
دختره اینجا نشسته.   گریه می کنه      افتخار من        از برای من .............
دور وبرم شلوغ شده بود 
دوستای دیگه هم اومده بودن تا از ماجرا باخبربشن!
کم کم دایره ای دورمینا تشکیل شد وهمه با هم شروع به خوندن کردن : 
دختره اینجا نشسته.   گریه می کنه      افتخار من        از برای من .............
وای که چقدر مینا جون من سمج بود!
از اول صبح که حالش خوب بود!
دیگه نا امید شده بودم!
با این که خیلی لاغر واستخوانی بود ولی زورش زیادبود!
صورت قشنگش رو لای دستاش قایم کرده بود و سرش رو روی 
زانوش گذاشته بودو بلند گریه می کرد !
کلافه شده بودم و غرغر کنان داشتم می رفتم سرکلاس که 
یهو مینا پرید جلوموو گفت :
آخی ! ناراحتت کردم ؟! 
ببخش منو! می خواستم ببینم چقدر منو دوست داری؟!!!
یه کمی دلخورشده بودم ولی از این دوست خوبم اصلا مشکلی نداشته
 والکی گریه می کرد، دلم آروم شد 
دستاشو تو دستم فشردم و با خنده ای از ته دل گفتم:
خیلی لوسی!
من که داشتم دق می کردم!
اما عیب نداره هم علاقه منو کشف کردی وهم استعداد خودت رو!!
نذاشتم چیزی بگه 
ادامه دادم : خوب بلدی فیلم بازی کنی ناقلا!!
ولی این دفعه کمبود محبت آوردی مثل آدم بهم بگو!!
......
نمی دونم اون روز واقعامینا چرا اون کارو کرد؟
ولی حالا که فکر می کنم به این نتیجه میرسم که ما آدما تشنه محبتیم!
زندگی مون با همین دوستی ها شیرین میشه !
واین که هنر. ابراز دوستی از خود دوستی بزرگتره!
پس راحت به اونایی که دوستشون داریم بگیم:

                            *** دوستت دارم ***

راز پچ پچ!!!!!

راز پچ پچ!!!

نمی دونم پچ پچ پدر ومادرم برای چی بود!
یواشکی داشتن یه تیکه کاغذ روزنامه رو به هم نشون می دادن!
خیلی هیجان زده بودن!
برادرام هم خیره شده بودن به اون تیکه کاغذ!
متعجب بودم !
پیش خودم گفتم : 
وا این چه کاریه؟! اگه چیز خوبیه ، به ماهم نشون بدن!!
اگر هم بَده ، پس چرا خودشون داره اونو می بینن! 
اونم با این حس خاص!!
اون عکسو برادرم نمی دونم از کجا آورده بودن؟!
هی پاهامو بلند کردم !
گردن کشیدم !
اما فایده نداشت !
قد من وخواهرم بهشون نمی رسید!
ولی گوشم یه چیزایی می شنید.
مامانم می گفتن: 
ببین چقدر نورانیه!!
آخه سیده!!
پدرم درحالی که کلام مامانم رو تایید می کردن ، با یه ترس خاصی گفتن:
 ولی می دونین که همین یه تیکه کاغذ رو اگه تو خونه مون پیدا کنن ، چی میشه؟!
همه مون رو ..... 

ترسیده بودم !
یهو یه فریاد زدم و با فریادم بقیه متوجه من وخواهرم شدن!
پدرم حرفشو خورد وگفت:
نه .... نه ....... البته کار به این جاها نمی کشه !
اون طور که بوش میاد چیزی به رفتن شاه نمونده!
من که از ترس چشام گرد شده بود ، تازه فهمیدم قضیه چیه!!
به عکس امام که روی یه تیکه روزنامه چروک شده، نقش بسته بود، خیره شدم!
ودر دل آرزو میکردم که کاشکی همونطور که بابام میگفتن ، بشه!!
که خدا رو شکربالاخره ماه روی امام از پشت ابرهای سیاه ستم بیرون اومدن!
وما تو زمستون بهارو به چشم خود دیدیم!
وکسی چه می دونست روزی تمثال امام مهربون که تو صندوقچه ها و.... زیرزمین و...
پنهان بود ، بالطف خدا زینت خونه ی بیشتر ما بشه!! نور جای تاریکی رو بگیره!!

خدای جبار ومهربون

قربون خدای جبار ومهربون برم!!!

آخرین سال بود که تو هفتگل زندگی می کردیم!
و آخرای عمررژیم ستمشاهی!
وسخت گیری ها هم بیش تر!!
اول راهنمایی بودم! وقتی پدرم عکسامو همراه با مدارک روی میز مدیرگذاشتن،
با اعتراض مدیر روبروشد که می گفت:
این چه عکساییه دیگه؟!
اینا که با چادره !!!!
اینا هم که با روسری!!!!
برو آقا عکس کامل میخوام!!
پدرم بسیار ناراحت شدن و بااکراه منوباردیگه به عکاسی بردن و این بارعکسی با
لباس مدرسه ولی متاسفانه بدون روسری انداختم !!!
چاره ای نداشتم این شرط ثبت نام بود دیگه !!
ناراحت بودم وغصه دار !
پدرم کلی باهام صحبت کردن ودلداریم دادن تاکمی آروم شدم اما گفتم :
ولی بابا مدرسه رو دیگه با روسری میرم!!
لباسمون خیلی قشنگ بود سارافون وشلوار طوسی وبلوز سبز خوشرنگ!
یه روسری قشنگ هم مادرم برام خریدن !
اینجوری بود که آماده ی رفتن به مدرسه شدم!
بعضی از معلمامون آقا بودن ، اما انصافا خوش برخورد ومهربون !
کسی فکرنمی کرد یه دختر باحجاب ومتین بتونه تو درساش موفق بشه!!
البته اینو هم بگم که من تنها دختر محجبه کلاس نبودم و خوشبختانه چند نفر دیگه هم
مثل من سرکلاس حاضرمیشدن!!
بادوستام خیلی رقابت داشتیم به خصوص نسرین که خیلی دختر خوب ومودب وباهوش بود!
تازه صرف فعلای التزامی رو یاد گرفته بودیم !
زنگ تمرین بود !
آقا معلم نسرین رو برای تمرین صدا زدن و از او خواستن که مصدر نگاشتن را صرف کنه!
برای ما که مبتدی بودیم خیلی سخت بود اما نسرین با مهارت خاصی شروع کرد !
اینقدر ماهرانه که هنوز هم فراموشش نمی کنم:
    بنگارم.  بنگاری.      بنگارد ..........
تحسینش کردم که البته کمی حس حسادت هم چاشنی این تحسین بود!!
اون سال نسرین تو کل مدرسه ممتاز شد !
ومن خوشبختانه تو سه کلاس اول ممتاز شدم!بااختلاف خیلی کم!
خوشحال بودم که اگه یه جایی دلم شکست خداجونم این طوری برام جبران کرد!!
قربونت برم خدای جبار ومهربون!!!

قوقولی قوقو ...... قوقولی قوقو ..... حسنک کجایی؟!

قوقولی قوقو ....قوقولی  قوقو حسنک کجایی؟!

این عبارت شمارو یاد چی میندازه؟؟!!
خاطره ی شیرین دوره ی ابتدایی؟!
نمی دونم اما من خاطره خوبی ندارم !
البته این بار خاطره من تلخ نیست ولی شیرین هم نیست!!
آخه معلم ما مرد بود ، 
اون موقع ما تو أهواز تو دوره ی ستمشاهی زندگی می کردیم!
فوق العاده سخت گیر وبد اخلاق!
یه روز اومدن سرکلاس ، دیکته گفتن ، نمره ها خیلی خوب نبود !
من نمره خوبی گرفتم . چون درکل درسم خوب بود . 
اما آقا معلم کلی به همه بدوبیراه گفتن ودعوامون کردن و آخرش گفتن:
امروز از روی درس ٢٠ بار کامل می نویسید و فردا میارین!!
تمام فکرم شده بود مشق شب !
وجودمو اضطراب فرا گرفته بود !
کارم شده بود نوشتن ونوشتن !!
ولی مگه تموم میشد !
دستان کوچولو وضعیفم خیلی خسته شده بود !
دیگه به گریه افتادم !
هرچی پدرومادر وبرادرانم می گفتن :
بی خیال ! باور کن هیچ کس این مشقارو نمی تونه بنویسه ... گوشم بدهکارنبود!
پدرم بنده خدا اومدن به کمک !!
چند تارو سعی کردن با دست خط ساده تر بنویسن !!
منم ٥-٦ تارو کامل نوشتم و٣-٤ تا رو نصفه!!
بانگرانی و ناراحتی خوابم برد!
صبح با نگرانی وترس از توبیخ آقا معلم سر کلاس حاضرشدم!!
جالب این که قبلش پدرم اومده بودن مدرسه وبا آقا معلم صحبت کردن!!
وقتی آقا معلم اومدن سر کلاس ، متوجه شدن که کسی به جز من این همه مشق ننوشته!
اومدن پیش من وگفتن :
آخه من که نگفتم تو جریمه بنویس!
نگاه کنین! اونایی که باید جریمه بنویسن اصلا به روی مبارکشون هم نمیارن اما این دختر
که درسش هم خوبه اینقدر مشق نوشته!
 تودلم گفتم:
آقا معلم به خدا شما همه رو جمع بستین!
کاش همون دیروز که عصبانی بودین وخون جلو چشاتون رو گرفته بود بهم می گفتین!!
نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم !
یه نگاه پُر معنا به آقا معلم انداختم و 
یه نگاه به انگشت وسطی که ورقلمبیده بود وشدیدا درد می کرد!!
هنوز این یادگاری روی انگشتم هست و هروقت نوشتنام زیاد میشه دوباره متورم 
ودرد ناک میشه!
ومنو به یاد آقا معلم میندازه 
ولبم رو به ذکر فاتحه ای برای ایشون مترنم!!!

قول .....قول

قول قول

برام خیلی جالبه که مرور خاطرات درست منو می بره به همون عالمی که برام خاطره شده!!
یه سفررویایی!
سفری گاه شیرین و گاه تلخ !!
دیگه غصه نمی خورم که چرا مثل پرنده ها نیستم که هرجا دلم بخواد پربزنم!!
شاکر خدا هم هستم که دلی پرّان تر از پرنده بهم داده که منو به گذشته هاو آینده ببره!!
الان خودمو توی سن اول یا دوم ابتدایی میبینم!
با موهایی بافته شده !
ظاهری تمییز وآراسته!
مشتاق مدرسه اما نگران دوری از مادر!!
نمی دونم کی میخواست سربه سرم بذاره ومنو بترسونه!!!
هرکی بود به مقصودش رسید!
فک کنم از پایه های بزرگتر بود .جلو واومد وگفت :
میگن یه بچه دزد پیداشده ! حواست جمع باشه!! هرکسی رو هم بخواد بدزده یه علامت
رو اونیفورمش میذاره بعد سرفرصت میدوزدش! 
فقط بگم ازبچه ننه ها خیلی بدش میاد!!!
باهمه بچگی منظورش رو فهمیدیم!!
من که خیلی ترسیده بودم به خصوص وقتی اون علامتو رولباسم دیدم !
دل تو دلم نبود با خودم کلنجار می رفتم و جرات حرف زدن با مادرمو نداشتم فقط با 
دوستام که اونا هم ترسیده بودن ، حرف می زدم و هی به هم راه حل می دادیم!!
اما خب خدای مهربون که بچه ها رو تنها نمیذاره !
همیشه فرشته هاشو برای نجات میفرسته !
این بار این فرشته مامانم بودن که رفتارمو زیرنظر داشتن و منتظر فرصت بودن!
وقتی شب نگرانی منو دیدن منو نوازش کردن وگفتن : 
چی شده ؟ چرا اینقدر نگرانی؟!معلمتون چیزی گفته ؟! تو مدرسه اتفاقی افتاده ؟؟!!!
بغضم ترکید خودمو تو بغلش انداختم و رازمو بهش گفتم !!
گفتن این راز خیلی آرومم کرد!
مامانم درحالی که اشکامو پاک می کردن  ونوازشم می دادن ، گفتن :
من اینجا چی کاره ام که کسی به تو چپ نگاه کنه !
همه ی این حرفا دروغه ....
نذاشتم حرفشون تموم بشه باهمون بغض. لباس مدرسه مو، نشون دادم وگفتم:
این علامت رو چی میگین؟!
این بار صدای خنده ی مامانم بلند شد وبا همون خنده ی قشنگ همه ماجرا رو برا بقیه ی
أعضا خانواده تعریف کردن!!!
وگفتن : این فقط ماژیکه !!!!
وادامه دادن : عجب بچه های شیطونی پیدا میشن ! مگه من فردا نیام مدرسه تون؟!!!
نفسی راحت کشیدم !
همون لحظه قول دادم هراتفاقی که بیفته اول فرشته ی مهربون خدارو باخبر کنم!!
قول...... قول .......